دل نویس های من

هرچه میخواهد دل تنگت بگو


من با تمام زنانگی ام اینجا ایستاده ام . . .

شنیده ام میگویند: مردانه پای حرفش ایستاده است!
 
گاهی به حال مردان غبطه میخورم،
 
آخر چنین حرف سنگینی را پشت خود و حرف هایشان دارند!
 
شاید چون دستانشان به ظریفی دستان من نیست،
 
و یا شاید شانه های من به محکمی و ستبری آنها نیست!
 
شاید هم چون من وقتی گام برمی دارم ظریف و زنانه است،
 
اما آنها محکم و مردانه گام بر می دارند!
 
هرچه باشد، دستانشان، شانه هایشان و یا گام هایشان برایم فرقی نمی کند!
.

من با تمام زنانگی ام اینجا ایستاده ام..

هر روز با تمام زنانگی ام پشت این پیشخوان با عشق غذا میپزم،

عطر سر انگشتانم را چاشنی هر غذا می کنم،

عطر نفس هایم را به هر فنجان چای می دهم،

با ظرافت نگاه زنانه ام میز می چینم،

شمع های سر میز را با آتش نگاهم روشن می کنم،

و پشت این میز می نشینم،

دستانم را زیر چانه می زنم،

خیره به در می شوم!!

ثانیه ها را می شمارم تا ببینم کی و کجا تو مردانه از در وارد می شوی،

و با تمام مردانگی ات پای همه حرف هایت می ایستی!!!

دو شنبه 4 اسفند 1398برچسب:عشق,زن,قول,انتظار,

  توسط آزاده طوریان  | 3 نظر
 

قدم بگذار در این راه . . .

پیش آمده برایت بنشینی و فکر کنی برای انسان بودنت چند قدم بر داشته ای؟!
 
 دلت از چند نگاه گریان لرزیده و چشمانت بارانی شده است؟
 
چند بار از افتادن کودکی در کوچه غمگین شده ای؟
 
چند بار خاتون پیری را دیدی که بهار زندگانی اش گذشته،
 
و اکنون قامتش خمیده و تو دلت گرفت از رنج روزگار؟

چند بار هنگام نگاه به چشمان کودکی گل فروش, خودت را جای او گذاشته ای؟

شده از کنار رفتگری عبور کنی و خودت را بالاتر از او نبینی؟

چند بار و چند بار و چند بار به انسانیتت شک کرده ای؟!

چند بار وقت دلگیری هایت اولین گزینه ات خدا بود؟

چند بار وقتی از خدایت خواستی و نداد گفتی باز هم شکرت؟؟

راستی چند بار بی دلگیری و بی بهانه و کودکانه نشستی با خدایت حرف زدی؟

فقط برای قدردانی از او!

شاید دیر نیست،

بیا قدم بگذار در این راه،

بگذار دلت زود به زود تکان بخورد!

کاری با دلت بکن که برای لرزیدن زلزله هشت ریشتری نخواهد!

با پس لرزه ای ناچیز هم بلرزد، بگیرد، اندوهگین شود برای انسان ها.

کاری با دلت بکن که خدایش را برای خودش بخواهد نه برای بر آوردن آرزوها!

انسان بودن آسان است،

اگر دلت به آسمان گره خورده باشد...

نگذار بوی خاک چنان تو را بگیرد که مهربانی آسمان را از خاطرت ببری!

اگر دست هایت در گل زمین گیر گرده است،

دست دلت را در آسمان زنجیر کن...

 

پنج شنبه 30 بهمن 1398برچسب:عشق,خداوند,محبت,خدمت,انسانیت,

  توسط آزاده طوریان  | نظر دهید
 

حال مرا نپرس که هنجارها مرا...

آوِِخ هنوز زخمیم و رنج می برم 

دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم 

مردم چه می کنند که لبخند می زنند ؟

غم را نمی شود که به رویم نیاورم

قانون روزگار چگونه است کین چنین

درگیر جنگ تن به تنی نابرابرم

تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی است

از فکر دیدن تو ترک می خورد سرم 

وا مانده ام که تا به کجا می توان گریخت

از این همیشه ها که ندارند باورم

حال مرا نپرس که هنجار ها مرا

مجبور می کنند بگویم که بهترم...

نجمه زارع

سه شنبه 21 بهمن 1398برچسب:عشق,

  توسط آزاده طوریان  | 1 نظر
 

از تو نوشتن عادت نیست...

از تو نوشتن عادت نیست وظیفه ایست بر عهده هر قلمی که به دستانم میگیرم.

صدای پا می آید،

صدای رقص واژگان در پستوی ذهن من است،

انگار پس از اولین نگاه، قطار قطار واژه به ذهنم رهسپار شده است،

همه ی واژه ها قدم می زنند، جز فاصله که می دود!

همچون تو که آرام و قدم زنان آمدی اما دوان دوان رفتی.

بعد از رفتنت واژه هایی که قصد خودنمایی داشتند،

بغض بود،

اشک بود،

نفرین بود،

اما هیچ واژه ای حریف عشق نشد.

و انتظار بعد از عشق، راست قامت ترین واژه بود.

میدانی؟

هر روز خانه را به شکلی نو می چینم،

پرده ها را کنار میزنم،

پشت پنجره به شکلی نو انتظارت را می کشم.

شنیده ای خواستن، توانستن است؟

اما همه عذاب من نخواستنت در نبودنت بود وقتی نتوانستم پای بندت کنم!

کسی چه می داند،

شاید یک روز بد،

این کور سوی امیدم خاموش شود،

رفتنت را باور کنم،

شبیه خاطره ای شوی در دور دست ترین جای ذهنم،

و من آن روز خواهم فهمید که سنگ شده ام،

و هیچ کس دیگر مرد میدان نخواهد بود،

تا از من حتی مجسمه ای عاشق بتراشد!

اما هنوز هم در گوش این مجسمه سنگی

صدای رفتن قطاری که تو با آن رهسپار شدی هست.

هو هو چی چی... هو هو چی چی...!!

دو شنبه 20 بهمن 1398برچسب:عشق,

  توسط آزاده طوریان  | نظر دهید
 

پیروزی عشق نصیب تو باد

دوباره تو را آرزو می کنم و از نو شروع میشوی در احساسم.
 

چقدر ساده آمدی و عبور کردی،

ما می توانستیم کوله بار دردهایمان را در اولین گذر کوچه عشق رها کنیم،

می شد خسته نشوم از تکرار حرف های دلی که نخواستی بشنوی!

می توانستیم دیوار سرد جدایی را در بین راه پیش رویمان نبینیم!

بگذریم... در خیال قلمم نیست گور ندانم کاری هایمان را زیر و رو کند...!

می خواهد جوهرش را صدقه عشق مانده کند در دلم!

با موسیقی آرامی که مدام و بی وقفه پخش خواهد شد،

باز، ای الهه ناز، با دل من بساز، کین غم جانگداز، برود ز برم..

گر، دل من نیاسود، از گناه تو بود، بیا تا ز سر، گنهت گذرم..

باز، می کنم دست یاری، به سویت دراز، بیا تا غم خود را، با راز و نیاز، ز خاطر ببرم..

گر، نکند تیر خشمت، دلم را هدف، به خدا همچو مرغ، پرشور و شعف، به سویت بپرم...

این همه بی وفایی ندارد ثمر ...

آرام از کوچه خاطرات می گذرم، کنارت مینشینم،

و در خلوت من و تو شهر بزرگ رویای من و تو بنا می شود.

تو سخنی نمی گویی و من مثنوی ها می شنوم،

تو سکوت می کنی و من فریاد ها می زنم!

چرا آن پنهان ترین حرفت را نمی گویی؟

رها شو از شکنجه پنهان شده در زیر پوست سکوتت،

از حجم سکوت تو تحمل صبر هم شکست!


چشم هایم را محکم میبندم و با فشار بر پلک هایم سعی میکنم

تصویرت را در خاطرم پر رنگ نگه دارم،

ولی میدانم تصاویرم در ذهن تو مات و ناپیداست!

نفس میکشم... عطرت همین حوالیست،

آخر میدانی اتاقم پر است از هر چه که بوی تو را می دهد!

همه چیز هست و خودت نیستی!

همین روزهاست میوه ی غرورت برسد

پیروزی عشق نصیب تو باد!!

دو شنبه 20 بهمن 1398برچسب:عشق,

  توسط آزاده طوریان  | 1 نظر
 

کمی احساس هم بد نیست...

شبیه شیشه می مانم ... تو هم مانند بارانی

رسیدی توی آغوشم... ولی گویا نمی مانی

خودت را جای من بگذار، ببین یک شیشه حق دارد،

زنی مانند باران را... ببوسد... یا نمی دانی؟

نبودی تا ببینی باد، مرا هر روز می بویید

من او را سخت می راندم... تو من را سخت می رانی...

کمی احساس هم بد نیست... بیا یک بار مردی کن!

دل ِاین شیشه را نشکن، در این اوضاع طوفانی

بیا بانو... تو باران باش... و بر من یخ بزن تا صبح

خدا هم می وزد برما، کمی باد ِزمستانی

امید بیگدلی

شنبه 18 بهمن 1398برچسب:عشق,

  توسط آزاده طوریان  | 1 نظر
 

دلواپسی ...

دلواپسی ام نیست، چه باشی چه نباشی

احساس تو کافی ست، چه متن و چه حواشی

از خویش گذشتم، بِبَرم خاک کن - اما

شعرم چه؟ نه! بی ذوق مبادا شده باشی

می خواستم از تو بنویسم که مدادم

خندید: چه مانده است مرا تا بتراشی

مجموعه ی آماده ی نشرم - خبرِ بَد

یک خالی پُر، خط به خط اش روح خراشی

شصت و سه غزل له شده در زلزله ی من

شصت و سه نفس، شصت و سه حس متلاشی

نفرین نه، سوال است: چگونه دلت آمد -

بارانم! اسیدانه به من زخم بپاشی؟

محمدعلی بهمنی

شنبه 18 بهمن 1398برچسب:عشق,

  توسط آزاده طوریان  | نظر دهید
 

مرگ قو ...


شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
                                 فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ ،تنها، نشیند به موجی
                                 رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب 
                                که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی برآنند کاین مرغ شیدا 
                               کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد
شب مرگ، از بیم ، آنجا شتابد
                               که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم ، که باور نکردم
                               ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا بر آمد
                               شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی! آغوش وا کن
                                که می خواهد این قوی زیبا بمیرد..

مهدی حمیدی

شنبه 18 بهمن 1398برچسب:عشق,

  توسط آزاده طوریان  | نظر دهید
 

چند قدم مانده به عشق...

 

از آن روز که زخم خوردم تا امروز قدم های فراموشی ام را شمردم.

امروز به ذهن خسته ام آن روزها را یاد آوری میکنم!

همان روزهایی که عشق سایه گستر زندگی ام شده بود.

دوستم داشتی همانند پدری که دخترش را،

همانند دختری که موهایش را،

همانند موهایی که نوازش باد را،

این روزها می نویسم دوستت دارم و قایمش میکنم.

چه کاری از من بر می آید؟

وقتی پدر عشقم در کوچه های زمان گم شده است!

دختر عشقم موهایش را از ته تراشیده است!

و موهای در باد رهای عشق را، هجوم بادهای وحشی با خود برده است!

دروغ چرا؟

بعد تو من هم موهایم را تراشیدم!

خواستم دیگر خیال سرانگشتانت به سرم نزند،

خواستم فکر سر انگشتانت وقت بافتن موهایم از سرم بپرد.

دیگر فال قهوه ام نمیگیرم،

ته فنجان را که خالی از آمدنت میبینم دلم هری پایین میریزد!

دلم هنوز پیله دستانت را می خواهد برای پروانه شدن.

گاهی بی دلیل بیرون میزنم،

شاید اندر خم کوچه ای ببینمت،

باز هم شرم کنم و سر به زیر به سویت بیایم،

چند قدم مانده به عشق دلم نهیب بزند، به چشمانش خوب خیره شو،

سر که بلند کنم،

ته دلم خالی شود و زیر لب بگویم چقدر شبیهش بود!!

جمعه 17 بهمن 1398برچسب:عشق,

  توسط آزاده طوریان  | 1 نظر
 

روسپی دست طبیعت شده ام...

این روزها حس میکنم همه شهر به چشم روسپی به من نگاه می کنند.

از آن روز که رفتی،

من مانده ام و خیال هایی که من را به روسپی گری متهم کرده اند!

هراس از نشستن بر تابی و تاب خوردن در باد مرا زجر می دهد،

وقتی نوازش دست باد لای موهایم مرا به شوق روزهایی می برد که،

دست هایت لای موهایم بود،

حس میکنم روسپی ای در دست های باد شده ام!

از خلوت های شبانه من و باران خبر داری؟

باران هم وقتی مرا خیس بوسه می کند،

هرم نفس هایت وقت بوسه را به یادم می آورد.

اما باز هم حس میکنم روسپی ای در دست باران شده ام!

همان تک درخت پیر را که بر آن تکیه میدادیم یادت هست؟

از کنارش که عبور می کنم تنه ی پیرش را در آغوش میگیرم،

حرارت تنت بعد از آخرین در آغوش گرفتنش را هنوز در اندام پیرش دارد،

آخ... باز هم روسپی ای در دستان این درخت پیر شدم!

این روزها همه می خواهند مرا روسپی شهر بنامند،

اما، راستش را بخواهی،

وقتی زیبارویان این شهر،

خوش تراش ترین تن ها را،

زیباترین چشم ها را،

مواج ترین گیسوها را،

داغ ترین آغوش ها را،

فقط با اندک سکه ای معاوضه می کنند،

من به روسپی دست طبیعت بودنم راضی ام!

اما خوب میدانم همخوابگی با خیال هایم،

زایش حرامی را در پی خواهد داشت.

زایش هزاران فرزند درد در اعماق وجودی که،

روزی هزار بار فرزند عشق خود را سقط کرده است!!!

پنج شنبه 16 بهمن 1398برچسب:عشق,

  توسط آزاده طوریان  | 1 نظر
 

 



این جااحساس سخن می گوید... این جا هیچ کس پا روی دل کسی نمی گذارد.. بر آستانه همه بی وفایی ها علامت عبور ممنوع گذاشته اند.. همه راه ها به ایمنی ختم می شود.. حق تقدم همیشه با کسی است که بارش محبت است.. اینجا چراغ آرامش همیشه سبز.. و دل شکستن همیشه پشت چراغ قرمز خواهد ماند.. این جا برای دوست داشتن جریمه ات نمی کنند.. در همه جای محوطه صمیمیت می توانی پارک کنی.. نگهبانی برای موزه ی دلگرمی نگذاشته اند.. همدلی بزرگترین میدان است.. دوستی شیک ترین خیابان و خنده قانون تردد.. این جا جنس ساختمانها از صداقت است.. این جا پر است از کوچه های پاکی.. اسم همه پارک ها شادی ست.. این جا باد در تمامی کوچه و پس کوچه ها موسیقی عشق می نوازد.. این جا ارزش دل را تنها با دل می سنجند.. این جا قانون شکستن ؛ محال است... این جا شهر دوستی ست (شهر عشق و پاکی).. دوستان به شهر احساس من.. خوش آمدید...
turyanazadeh@gmail.com


 

عاشقانه
چند قدم مانده به عشق...
روسپی دست طبیعت شده ام...
پیروزی عشق نصیب تو باد
از تو نوشتن عادت نیست
مجسمه ی تمام قد امید باش برای دیگران
وقتی حرفی برای گفتن نمی ماند...
قدم بگذار در این راه . . .
قدر باران را بدان . . .
من با تمام زنانگی ام اینجا ایستاده ام . . .
دنیای من پر است از سکانس های رویایی. . .
شعروغزل
مرگ قو ...
دلواپسی
کمی احساس هم بد نیست...
حال مرا نپرس که هنجارها مرا...

 

 من با تمام زنانگی ام اینجا ایستاده ام . . .
 قدر باران را بدان . . .
 قدم بگذار در این راه . . .
 حال مرا نپرس که هنجارها مرا...
 مجسمه ی تمام قد امید باش برای دیگران...
 وقتی حرفی برای گفتن نمی ماند...
 از تو نوشتن عادت نیست...
 پیروزی عشق نصیب تو باد
 کمی احساس هم بد نیست...
 دلواپسی ...
 مرگ قو ...
 چند قدم مانده به عشق...
 روسپی دست طبیعت شده ام...

 

هفته سوم بهمن 1393

 

آزاده طوریان

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دل نویس های من و آدرس dalileboodan.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





خرید پوشاک زنانه ترک
درد دل بآ دل
ترجمه متن های شما با قیمت توافقی
غزلخانه
ناب ترین غزل
یک دوست
Mona Liza
پریز تایمر دار دیجیتال

 

حمل ارسال خرید ماینر از چین
حمل و نقل هوایی چین
پایه گردان چرخشی خورشیدی
یکانسر
مستر قلیون
آی کیو مگ

 

RSS 2.0

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 6
بازدید کل : 4934
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


MeLoDiC